كنار يك مانيتور روزهاى پى در پى
شبيه تايپ شدن با صداى [تق تق تق...]
ميان رد شدن از عقده هاى روزانه...
رسيده ام به بريدن، به پوچىِ مطلق
براى رد شدن از روزهاى تلخ جهان
[خيال تازه ترى توى ذهنِ پوك شدن]
...و باز مثل هميشه به روى ديوارم
[شبيه پستِ غم انگيزِ فيسبوك شدن]
جهانِ حل شده در لا به لاى تصويرى...
كه موج مى زند از ايده هاى ديپلماتيك!
جهانِ از تو به جا مانده در تصورها...
به خط چشم و ژل و پودر و ريمل و ماتيك!
جهانِ رفته به خوابى كه پى نخواهد برد...
به عمق فاجعه / در مغزهاى اسفنجى
جهانِ رفته فرو تا گلو ميان لجن↑
[ميان تلويزيون چهره هاى شطرنجى!]
نگاه مى كنم از عمقِ دردِ آينه ها
به گريه هاى غريزى كه مانده توى تنم
ميان اين همه پاسخ براى يك مجهول...
[به يك تناقض مبهم , دچارتر شدنم]
شروع مى شود از نو براى من روزى...
براى سختىِ اثبات و ردِ فلسفه ها
دوباره باخته ام در دوباره باختنم...
ميانِ جنگِ عبث در جدالِ سفسطه ها
شروعِ فصل جديدى كه باز بسپارد...
بهار زندگى ات را به بادِ پاييزه
به سمت مقصد دورى غريب و نامعلوم...
[ادامه دادنِ راهى بدونِ انگيزه]
ميان حسرت من روزهاى غمگينى ست
كه دل سپرده نگاهم به آنچه داشته ام
تمام هستىِ خود را به سال هاى سياه...
درون تاكسىِ دربست , جا گذاشته ام!
درون تاكسىِ تندى به مقصدِ مترو...
براى رد شدن از اين چهار راهى كه...
در انتهاى سالن, روبروى دوربين ها...
بايستم لبِ سكوى پرتگاهى كه...
تمام دلخوشى اش پشتِ خط قرمزها...
درست در وسطِ ريل هاى فولادى ست
تمام فكر و خيالم شبيه پاسپورتى...
براى رد شدن از مرزهاى آزادى ست
درونِ من ابديت ادامه خواهد داد...
[شبيه پوچ ترين لحظه هاى در هيجان]
تمام عمر دويدم بزرگراهى را...
كه مقصدم برسد انتهاى خطِ جهان
[- نگاه در پرژكتور، كنارِ ال سى دى...]
[- نگاهِ خيره ى من سمت تونلى تاريك...]
[- صداى هشدارى از بلندگوى سالن...]
[- صداى سوتِ قطارى كه مى شود نزديك...]
[صداى آدرنالين توى خواب رگ هايم]
[ترشحات كف از آخرين پك سيگار]
تمام دلخوشى ام را... [-... و چند ثانيه بعد...]
[صداى خرد شدن لاى چرخ هاى قطار]
"ابوالفضل حبیبی"