منکه توی بد دورانی بود بچگیم از شهریور 59 جنگ شروع شد و حدود 7 سالم بوده و 15الی 16 ساله هم جنگ تموم شد...
و شرایط سختی بود اون موقع هم مثل حالا نبود قضیه ساختار خانواده ها فرق میکرد هنوز حالت سنتی داشتند و حرف حرف
بزرگترها بود یادمه تا میخواستیم با دوستامون توی کوچه بازی کنیم میگفتن خانم شدید بزرگ شدید!!!!زشته!!!تا میخواستیم
حرف بزنیم خواستمونو بگیم میگفتن بچه که حرف نمیزنه!!!!بازم خوب ما بودیم و هنوز هم سعی میکنیم یه سری حریم هارو حفظ
کنیم!!!
دوستان جاتون خالی رفتیم با بچه ها بیرون رو منفجر کردیم پنج تا لاستیک کامیون رو هم گذاشتیم آتیش زدیم خیلی حال داد اما آتش نشانی و پلیسا اومدن ماهم فرار کردیم
محمد جان جلوه های ویژه رایانه ای رو به صورت واقعی اجرا کردی پس![]()
خاله کلا یه فضای خالی بود هیچ خونه ای نبود البته من بیشتر نگاه کردما یه چندتا دینامیت بود که اونا رو سوزوندم ولی درکل کار خیلی خطرناکیه.
قبلا سه تا آتیش به اندازه کوچولو می افروختیم و از روش میپریدیم میگفتیم زردی من از تو سرخی تو از من
بعدشم آرزوهای خوب میکردیم واسه هم بعدشم میرفتیم قاشق زنی که معمولا بعضیا فقط آب میریختن
رو سرمونو بعدش فال گوش وای میسادن البته دخترهای دم بخت اون موقع ما خیلی کوچولو بودیم هنوز
چمیدونستیم بخت چیه...